۹ دی ۱۳۸۹

الگو سازي در خاطره نويسي


الگو سازي در خاطره نويسي
اولين دفتر خاطرات خود را مرور مي كردم بلكه مطلبي پيدا كنم كه در خور نوشتن باشد و مفيد به حال خواننده باشدودر ضمن بررسي آن متوجه شدم كه دريادداشت هاي خود از بعضي از افراد نام برده ام و آنها را به عنوان الگو معرفي كرده ام كه در آن موقع بر روي من اثر زيادي گذاشته اند.اين الگوها مي تواند به صورت مثبت باشد كه من را تشويق و ترغيب در پيمودن راه آنها مي كند و مي تواند منفي باشد كه باعث مي گردد راه اشتباه آن ها را نروم و از مسيري كه آنها پيموده اند حذر نمايم تا به سرنوشت شوم آن ها دچار نگردم.زيرا به نيكي ديده ام كه آخر و عاقبت كجي و سستي فنا و بد نامي است. بنابراين متوجه شدم از آثار خوب خاطره نويسي ذكر همين الگوهاي متعددي است كه در يادداشت هاي خود به خاطر برخوردهايي كه با آنان داشته ام به كرات نام و كارهاي خوب و بد آنها را يادداشت كرده ام تا هم سرمشقي براي خودم باشد و هم الگويي مناسب براي آيندگان.
با بررسي خاطرات خود متوجه شدم كه من الگويي مناسب و خوب را در حدود 17 سال پيش ذكر كرده بودم . به لطف يزدان وي هم اكنون در جامعه ما بسيار موفق بوده و جزء كارآفرين هاي نمونه كشور انتخاب گرديده است و جزء برترين هاي صنعت برق كشوراست كه به لطف خدا و همت عالي خود آن شخص، روز به روز در حال توسعه و پيشرفت بيشتر مي باشد و اميدوارم كما في السابق در كار خود شاهد موفقيت هاي بيشتري باشد چون جامعه كنوني ما به چنين افرادي نياز دارد.بنابراين مصمم شدم خاطره آن سال درمورد پسر عمويم به نام محمد باقر را در اينجا ذكر نمايم.
پنج شنبه 19/12/1372 مصادف با 27 رمضان 1414 و 10 مارس 1994
بعد از ذكر خاطرات روزمره اين روز، من جمله رفتن به كتابفروشي و نخريدن كتاب،زيارت حرم مطهر و رفتن به زيارت اهل قبوري از فاميل كه در حرم مطهر دفن مي باشند مانند پدر عزيزم،مادر بزرگ،پسرخاله و دايي بزرگم كه اين دو نفر آخري يكي در جبهه و ديگري در راهپيمايي سال 1366 در مكه مكرمه توسط عمال رژيم آل سعود يك مشت عرب كثيف كه اسلام آنها طالباني است به شهادت رسيده بودند.رفتن به سينما و ديدن يك فيلم سينمايي مزخرف روسي به نام ويرانگر وساير مسايل روزمره كه در اواخر ماه مبارك رمضان اتفاق افتاده بود بعد از افطار به خانه همشيره ام رفتم و اينك ما بقي ماجرا كه در ذيل نقل مي گردد:
...ناهيد خانم(دختر عمويم و همسر پسر عمويم باقر)هم آنجا بود.من فاطمه [دختر كوچك ناهيد خانم را كه در آن موقع كمتر از دو سال سن داشت] را گرفتم.خيلي وقت بود كه او را نديده بودم و دلم برايش تنگ شده بود.فاطمه هم حالش چندان خوب نبود[مريض بود]ناهيد خانم گفت كه امشب باقر آقا مي آيد و عمو حسن رفته فرودگاه دنبالش.گفتم: پس حدود يك ماه[در مشهد] هست.گفت:نه زودتر مي رود.اما طبق محاسبات من بايد يك ماه يا چند روزي كمتر باقي مي ماند.باقر پسر عموي من در رشته برق الكترونيك دانشگاه صنعتي شريف مي باشد او و من امسال با هم دانشگاه قبول شديم. مرحله اول چهار پنج روز و مرحله دوم يك ماه تمام با هم درس خوانديم.خدا خيرش بدهد او مرا وادار به درس خواندن كرد و الا خودم چندان ميلي نداشتم.[من در آن ايام هيچ انگيزه اي براي قبولي در دانشگاه نداشتم و كاملا بي تفاوت بودم] و اگر او مرا به خانه خود نمي برد شايد اصلا دانشگاه قبول نمي شدم.اميدوارم هر جا كه هست موفق باشد.
او هم دوست ،هم پسر عمو و هم برادر و اگر خدا بخواهد انشاءالله باجناق بزرگتر من حساب مي شود.[خدا خواست و اين آرزوي من بعد ها محقق شد و من با دختر عموي عزيزم ازدواج نمودم.] چقدر كه با هم اين ور و آن ور رفتيم.چقدر به قول خودمان حمالي كرديم.در سرما و گرما هميشه با وانت عمو حسن يا جنس مشتري ها را مي برديم يا از مغازه همكارها جنس[كاشي و سراميك]مي آورديم يك عالمي داشتيم.در مغازه هر وقت مشتري مي آمد بعد از فروختن جنس انگار كه دنيا را به ما داده بودند و پيش عمو حسن سربلند هستيم كه جنس فروخته ايم حال حتي اگر شده صد تومان،يك روز گشنه مان[گرسنه]بود.گفت:ساندويچ بخربا هم بخوريم.گفتم پول ندارم.يعني داشتم او هم مي دانست پول به جانمان به اصطلاح بند بود.هميشه هر كدام مي خواستيم ديگري را به اصطلاح درست كنيم.ولي در آن روز نه او درست شد نه من .تصميم گرفتيم كه صاحب بار را درست كنيم و در مغازه كرايه را مثلا طي كرده بوديم صد تومان، تصميم گرفتيم صد و پنجاه تومان از او بگيريم.[واقعا مرتكب چه كار زشتي شديم اما واقعه نگار بايد جرأت داشته باشد خوب و بد را با هم ذكر كند و مرتكب خود سانسوري نگردد و اين هم كار بسيار سختي مي باشد]بعد از خالي كردن بار بنده خدا صد تومان داد.(مبلغ كرايه دقيق يادم نيست)باقر گفت صد و پنجاه تومان مي شود.يارو گفت ما صد تومان طي كرديم.من او هم شروع كرديم به لاف زدن كه اين جا راهش آسفالت نبود.فلان بود به همان بود.بالاخره با قيل و قال پنجاه تومان اضافي را از او گرفتيم و يك ساندويچ كالباس گرفتيم و دو نفري با هم خورديم[با چه قيمتي]هزارها خاطره است از دوراني كه با هم در مغازه بوديم و من اين يكي را في البداهه يادم آمد و نوشتم.به هر حال من از از اول دبيرستان به مغازه رفتم تا هم اكنون كه به دانشگاه مي روم اما ديگر باقر نيست و جايش خالي است.
در ضمن او بعد از پنج شش سال ترك تحصيل تصميم به درس خواندن گرفت و از سوم راهنمايي شروع كرد كه آن را متفرقه امتحان داد و قبول شد.سه سال در دبيرستان آقا مصطفي خميني[چهار راه زرينه]و سال آخر را در دبيرستان طالقاني[خسروي نو] به طور شبانه [درس مي خواند] روزها در مغازه شب ها درس،همراه با زن و بچه،در سال چهارم بود كه فاطمه هم به دنيا آمده بود.هر چند كه پشتوانه عمو حسن و سايه پدر را بر سر داشت اما واقعا همت كرد و از دبيرستان هاي شبانه با محيطي كه معمولا افراد درس نخوان هستند و تك و توكي مايل به درس خواندن حقيقي هستند به بهترين دانشگاه ايران و به قول بعضي ها بهترين دانشگاه خاورميانه در بهترين رشته ممكن رفت.اما الحق و والانصاف بايد گفت دست مريزاد[من در آن سال جمله را اشتباه نوشته بودم يعني نوشته بودم دست پريزاد]
در ضمن علت عوض شدن مدرسه در سال چهارم به علت تشكيل نشدن رشته رياضي در دبيرستان آقا مصطفي بود كه باقر همه اش را تقصير قرباني مدير مدرسه مي دانست و خيلي ناراحت بود كه ماجراهاي آن خود حديث مفصلي است.
فكر مي كنم كه در مورد باقر به اندازه كافي صحبت كرده باشم و ديگر نيازي به معرفي او نباشد . به هر حال روزها و ماه ها و سال ها مي آيند و مي روند و بنا به قولي اين عمر ماست كه مي گذرد.من امروز بيست سال و يك روز دارم[امروز در آستانه 38 سالگي هستم] فردا هم در قبر هستم.دنيا به اندازه يك چشم بر هم زدن به پايان مي رسد.پس انسان بايد سعي كند كه در تاريخ نام نيك از خود به جاي بگذارد.
نوشته هاي من راجع به باقر اگرچه به امروز مربوط نمي شد ولي ارزش نوشتن آن را داشت چون او مي تواند به صورت يك الگو براي ساير افراد باشد و شايد سالها و يا قرن ها بعد اين نوشته ها به دست كسي بيفتد و براي او نيز يك الگو باشد،همان طور كه امروز براي من و خيلي هاي ديگر يك الگو مي باشد،البته اگر كسي بتواند خط مرا كه بدون شباهت به خط ميخي زمان هخامنشيان نيست بتواند بخواند كه در اين صورت بايد يك راولينسون ديگر در تاريخ پا به عرصه وجود بگذارد.والسلام .ساعت دوازده سي و چهار دقيقه و سي ثانيه اين نوشته ها به پايان مي رسد.

۱ نظر: